کوکوسبزی
۶ روز پیش
سرگذشت ۱۶ قسمت هجدهم
بهش نگا کردم واونم بهم نگا کرد.بهم خیره شد و گفت خیلی دوستت دارم نسا خیلی...
منم گفتم منم...
ماشین حرکت کرد و رسیدیم دم خونه ی خواهر عباس.عباس اول پیاده شد و اومد سمت من و درو باز کرد برام و منم پیاده شدم...دو قدم بیشتر نرفتیم که اومدن وجلومون اسفند دود کردن همه دست میزدن وکل میکشیدن و خواننده هم تازه میخواست اهنگشو شروع کنه و بخونه که یک دفعه ی صدای اومد...صدای خیلی خیلی بلند...
برگشتیم سمت صدا...ی مرد بود.لباس تیره پوشیده بود و اومد سمت منو وعباس...توی دستش ی کارد بزرگ بود و دوید سمت عباس و دستشو برد بالا و زد توی قفسه ی سینه ی عباس...
عباس نگاهی به من کرد و همین طور که دستم توی دستش بود افتاد روی زمین.جیغ کشیدم.مردها ریختن سر مرد که بگیرنش.که به اونام چاقو زد و مجید رفت جلو و محکم زد توی صورتش ومرد افتاد و ادم بود که افتادن روشو وشروع کردن به زدنش...
عباس روی زمین افتاده بود.نشستم کنارش.از کنار لبهاش خون میومد جیغ کشیدم...سرشو گذاشتم روی پامو گفتم کمکش کنین...دستمو گذاشتم روی بریدگی سینه ش اما خون فواره میزد بیرون ولباسم غرق خون بود.عباس اصلا دستمو ول نکرد و فقط نگام میکرد.
هرچی میگفتم کمکمون کنین ...اشکام تندتند میومد.عباس دستشو گذشت روی دستم و فشار داد وگفت دوستت دارم نسا...منو ببخش...
فشار دستش کم شد وبعدم دستش که نوی دستام بود شل شد واز دستم رها شد...
(نسا به اینجای داستان که رسید گریه کرد وبا گریه داستان روادامه داد)هرچی بغلش کردم وتکونش دادم بی فایده بود.نمیدونم کی بود اومد نبضشو گرفت وگفت تموم کرده...
گفتم نه عباس من زندست...تو اشتباه میکنی...
عباسو تو بغل گرفتم و گفتم عباس پاشو ببینند تو زنده ی...خیلی طول کشید تا امبولانس بیاد.قبل اومدن امبولانس.همه جای خنده زار زار گریه میکردن و منم سر عباسو توبغلم گرفته بودم وزار زار گریه میکردم.میگفتم پاشو.بابای عباس کنارم نشسته بود و گریه میکرد.امبولانس اومد و عباس رومیخواستن ببرند اما نزاشتم .هرکسی میومد میگفت نسا بزار ببرنش
میگفتم نه...مال خودمو به هیچ کس نمیدشم...
تو حال خودم نبودم...
مجید اومد کنارم نشست وگفت نسا .خواهر گلم ببین اون مرد که عباس رو زد گرفتیم ودادیم تحویل مامورا.باید عباس روهم ببرن سردخونه تا بعدش ببریم دفنش کنیم.اون دیگه برنمیگرده نسا...دست به سرم کشید
دوباره گفت قربونت برم میدونم سخته ،اما بزار ببرنش...من پیشت میمونم...باشه...
عباس رو از بغلم کشید و دونفری پاشو گرفتن و گذاشتن روی برانکال...منم چهاردست وپا دنبالشون میرفتم انگار پام قدرت راه رفتن نداشت...
بلندش که کردن منم بلند شدم و گفتم منم دنبالتون میام عباسو تنها نبرید منم میام...مجید واکبر اومدن توی راهمم و مجید بغلم کرد وگفت اروم باش نسا اروم باش...
زار زار گریه کردم عباس رو بردن...منم ی گوشه گریه میکردم...از گریه شدید بی هوش شدم وافتادم.به هوش اومدم توی ماشین عباس بودم...گریم بیشتر شد گفتم عباسم کجاست بریم پیشش...
مجید گفت اروم باش نسا.بردنش سردخونه...
روزگارم سیاه شده بود تیره وتاربود.ی ساعتی گذشت که خواستن برن کلانتری که اون مرده روکه به عباس زده بود ببینن چرا این کار رو کرده.منم قسمشون دادم و همراشون رفتم.کلانتری یکدفعه شلوغ شد.مرده رو اوردن وهرکی اونجابود ی تف کرد توی صورتش وبعضی هم با چک ولگد همراهیش کردن.رفتیم توی اتاق مرده هم اومد.بلند شدم و زدمش .مشت زدم ولگد زدم که اکبر اومد جدام کرد.
ازش پرسیدن چرا این مرد روباچاقو زدی گفت
چون برادرمو کشته...منم اومدم ازش انتقام گرفتم.هم از اون هم از این دختره که تو دادگاه باحرفاش نجاتش داد.
سرگرد گفت این اقا که اصلا اینکار رو نکرده بود وقاتل برادرتون نبود که...شما برای خودتون قاضی شدین و حکم دادین...
مرده هیچی نگفت.دستور دادن وبردنش توی زندان و گفتن مراحل قانونیش طی میشه وحتما به سزای کاری که کرده میرسه...
گفتم من که به عباسم نمیرسم..برگشتیم خونه.خونه ی که تا دوسه ساعت پیش پر بود از صدای خنده ،خنده ی عباس اما حالا پراز غم ودردبود...همون گوشه نشستم و زار زار گریه کردم...اینقدر گریه کردم که از حال رفتم.ساره گفت بیا بریم لباستو دربیار، هم سر و صورتتو بشور...بی حس بودم.با دختر خاله م رفتیم لباسمو دراوردم و رفتم حمام و خودمو تنمو شستم خون عباس روی تنم بود وبا اب میریخت زمین ...اشکامم همراش میومد و میریخت...
بی رمق بودم.اما گریه م بند نمیومد...دختر خاله م و خواهرم رفته بودن درمانگاه برام ی ارام بخش گرفتن اوردن تزریق کردن.بی حس تر شدم وچشمام سنگین شد و خواب رفتم...بیدارشدم صبح بود.ساره کمکم کرد و ی لباس سیاه تن کردم.با ماشین رفتیم خونه ی خواهر عباس.همه جا پارچه سیاه زده بودن.صدای گریه وشیون میومد.روی زمین انگاری هنوز رد خون عباس بود.خم شدم وهمون جا نشستم وگریه کردم...خودمو زدم و بی هوش شدم.به هوش که اومدم توخونه بودم.اماکسی از دیدنم خوشحال نبود.برام کل نمیکشیدن وتبریک نمیگفتن.بهم تسلیت میگفتن و میرفتن...
شیون کردم وخودمو زدم و به خدا ناله کردم...از بخت سیاه به خداهم نالیدم.چندباراز حال رفتم و به هوش اومدم.دلتنگ عباس بودم.گفتم برادرم مجید اومد پیشم گفتم منو ببرید پیش عباس
گفت نمیشه نسا...اجازه نمیدن...
دید که خیلی بیتابم بهم گفت میرم ببینم اگه اجازه دادن میام دنبالت...
بهش نگا کردم واونم بهم نگا کرد.بهم خیره شد و گفت خیلی دوستت دارم نسا خیلی...
منم گفتم منم...
ماشین حرکت کرد و رسیدیم دم خونه ی خواهر عباس.عباس اول پیاده شد و اومد سمت من و درو باز کرد برام و منم پیاده شدم...دو قدم بیشتر نرفتیم که اومدن وجلومون اسفند دود کردن همه دست میزدن وکل میکشیدن و خواننده هم تازه میخواست اهنگشو شروع کنه و بخونه که یک دفعه ی صدای اومد...صدای خیلی خیلی بلند...
برگشتیم سمت صدا...ی مرد بود.لباس تیره پوشیده بود و اومد سمت منو وعباس...توی دستش ی کارد بزرگ بود و دوید سمت عباس و دستشو برد بالا و زد توی قفسه ی سینه ی عباس...
عباس نگاهی به من کرد و همین طور که دستم توی دستش بود افتاد روی زمین.جیغ کشیدم.مردها ریختن سر مرد که بگیرنش.که به اونام چاقو زد و مجید رفت جلو و محکم زد توی صورتش ومرد افتاد و ادم بود که افتادن روشو وشروع کردن به زدنش...
عباس روی زمین افتاده بود.نشستم کنارش.از کنار لبهاش خون میومد جیغ کشیدم...سرشو گذاشتم روی پامو گفتم کمکش کنین...دستمو گذاشتم روی بریدگی سینه ش اما خون فواره میزد بیرون ولباسم غرق خون بود.عباس اصلا دستمو ول نکرد و فقط نگام میکرد.
هرچی میگفتم کمکمون کنین ...اشکام تندتند میومد.عباس دستشو گذشت روی دستم و فشار داد وگفت دوستت دارم نسا...منو ببخش...
فشار دستش کم شد وبعدم دستش که نوی دستام بود شل شد واز دستم رها شد...
(نسا به اینجای داستان که رسید گریه کرد وبا گریه داستان روادامه داد)هرچی بغلش کردم وتکونش دادم بی فایده بود.نمیدونم کی بود اومد نبضشو گرفت وگفت تموم کرده...
گفتم نه عباس من زندست...تو اشتباه میکنی...
عباسو تو بغل گرفتم و گفتم عباس پاشو ببینند تو زنده ی...خیلی طول کشید تا امبولانس بیاد.قبل اومدن امبولانس.همه جای خنده زار زار گریه میکردن و منم سر عباسو توبغلم گرفته بودم وزار زار گریه میکردم.میگفتم پاشو.بابای عباس کنارم نشسته بود و گریه میکرد.امبولانس اومد و عباس رومیخواستن ببرند اما نزاشتم .هرکسی میومد میگفت نسا بزار ببرنش
میگفتم نه...مال خودمو به هیچ کس نمیدشم...
تو حال خودم نبودم...
مجید اومد کنارم نشست وگفت نسا .خواهر گلم ببین اون مرد که عباس رو زد گرفتیم ودادیم تحویل مامورا.باید عباس روهم ببرن سردخونه تا بعدش ببریم دفنش کنیم.اون دیگه برنمیگرده نسا...دست به سرم کشید
دوباره گفت قربونت برم میدونم سخته ،اما بزار ببرنش...من پیشت میمونم...باشه...
عباس رو از بغلم کشید و دونفری پاشو گرفتن و گذاشتن روی برانکال...منم چهاردست وپا دنبالشون میرفتم انگار پام قدرت راه رفتن نداشت...
بلندش که کردن منم بلند شدم و گفتم منم دنبالتون میام عباسو تنها نبرید منم میام...مجید واکبر اومدن توی راهمم و مجید بغلم کرد وگفت اروم باش نسا اروم باش...
زار زار گریه کردم عباس رو بردن...منم ی گوشه گریه میکردم...از گریه شدید بی هوش شدم وافتادم.به هوش اومدم توی ماشین عباس بودم...گریم بیشتر شد گفتم عباسم کجاست بریم پیشش...
مجید گفت اروم باش نسا.بردنش سردخونه...
روزگارم سیاه شده بود تیره وتاربود.ی ساعتی گذشت که خواستن برن کلانتری که اون مرده روکه به عباس زده بود ببینن چرا این کار رو کرده.منم قسمشون دادم و همراشون رفتم.کلانتری یکدفعه شلوغ شد.مرده رو اوردن وهرکی اونجابود ی تف کرد توی صورتش وبعضی هم با چک ولگد همراهیش کردن.رفتیم توی اتاق مرده هم اومد.بلند شدم و زدمش .مشت زدم ولگد زدم که اکبر اومد جدام کرد.
ازش پرسیدن چرا این مرد روباچاقو زدی گفت
چون برادرمو کشته...منم اومدم ازش انتقام گرفتم.هم از اون هم از این دختره که تو دادگاه باحرفاش نجاتش داد.
سرگرد گفت این اقا که اصلا اینکار رو نکرده بود وقاتل برادرتون نبود که...شما برای خودتون قاضی شدین و حکم دادین...
مرده هیچی نگفت.دستور دادن وبردنش توی زندان و گفتن مراحل قانونیش طی میشه وحتما به سزای کاری که کرده میرسه...
گفتم من که به عباسم نمیرسم..برگشتیم خونه.خونه ی که تا دوسه ساعت پیش پر بود از صدای خنده ،خنده ی عباس اما حالا پراز غم ودردبود...همون گوشه نشستم و زار زار گریه کردم...اینقدر گریه کردم که از حال رفتم.ساره گفت بیا بریم لباستو دربیار، هم سر و صورتتو بشور...بی حس بودم.با دختر خاله م رفتیم لباسمو دراوردم و رفتم حمام و خودمو تنمو شستم خون عباس روی تنم بود وبا اب میریخت زمین ...اشکامم همراش میومد و میریخت...
بی رمق بودم.اما گریه م بند نمیومد...دختر خاله م و خواهرم رفته بودن درمانگاه برام ی ارام بخش گرفتن اوردن تزریق کردن.بی حس تر شدم وچشمام سنگین شد و خواب رفتم...بیدارشدم صبح بود.ساره کمکم کرد و ی لباس سیاه تن کردم.با ماشین رفتیم خونه ی خواهر عباس.همه جا پارچه سیاه زده بودن.صدای گریه وشیون میومد.روی زمین انگاری هنوز رد خون عباس بود.خم شدم وهمون جا نشستم وگریه کردم...خودمو زدم و بی هوش شدم.به هوش که اومدم توخونه بودم.اماکسی از دیدنم خوشحال نبود.برام کل نمیکشیدن وتبریک نمیگفتن.بهم تسلیت میگفتن و میرفتن...
شیون کردم وخودمو زدم و به خدا ناله کردم...از بخت سیاه به خداهم نالیدم.چندباراز حال رفتم و به هوش اومدم.دلتنگ عباس بودم.گفتم برادرم مجید اومد پیشم گفتم منو ببرید پیش عباس
گفت نمیشه نسا...اجازه نمیدن...
دید که خیلی بیتابم بهم گفت میرم ببینم اگه اجازه دادن میام دنبالت...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط
کوکوسبزی بدون روغن رژیمی
رولت کوکوسبزی با تن ماهی
قرمه سبزی رشتی
کیک شاتوت
کیک سوهان
مارشمالو آسان
عکس های مرتبط